مولوی | شب رفت

شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما

ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا

والله ز دور آدم تا روز رستخیز

کوته نگشت و هم نشود این درازنا

اما چنین نماید کاینک تمام شد

چون ترک گوید اشپو مرد رونده را

اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی

تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را

چون راه رفتنی‌ست توقف هلاکت‌ست

چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ

صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست

لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا

بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن

مستیز همچو هندو بشتاب همرها

کان جا در آتش است سه نعل از برای تو

وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا

نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش

اندر گلوی تو رود ای یار باوفا

گر در عسل نشینی تلخت کنند زود

ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا

خاموش باش و راه رو و این یقین بدان

سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا

مولوی | نام شتر

نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا

نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا

ما زاده قضا و قضا مادر همه‌ست

چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا

ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم

گر شرق و غرب تازد ور جانب سما

طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم

در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا

در شهر و در بیابان همراه آن مهیم

ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا

آن جاست شهر کان شه ارواح می‌کشد

آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا

کوته شود بیابان چون قبله او بود

پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا

کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد

کای قاصدان معدن اجلال مرحبا

همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه

چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا

ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم

ای دوستان همدل و همراه الصلا

دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست

زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا

دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست

دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را

از لنگی تنست و ز چالاکی دلست

کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا

اما کجاست آن تن همرنگ جان شده

آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا

ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین

از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا

چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید

گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا

این در گمان نبود در او طعن می‌زدیم

در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا

ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم

تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا

بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب

زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها

پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست

طفل نبات را طلبد دایه جا به جا

ما را ز شهر روح چنین جذب‌ها کشید

در صد هزار منزل تا عالم فنا

باز از جهان روح رسولان همی‌رسند

پنهان و آشکار بازآ به اقربا

یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی

ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما

ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست

با هر کی جفت گردی آنت کند جدا

خاموش کن که همت ایشان پی توست

تأثیر همت‌ست تصاریف ابتلا

مولوی | ای صوفیان عشق

ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

شاد آمدیت از سفر خانه خدا

روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی

در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا

مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق

در خانه خدا شده قد کان آمنسا

چونید و چون بدیت در این راه باخطر

ایمن کند خدای در این راه جمله را

در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان

تا عرش نعره‌ها و غریوست از صدا

جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد

ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا

مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است

مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما

جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان

تا مشعرالحرام و تا منزل منا

بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم

جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا

از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق

باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا

کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت

تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا

اکنون که هفت بار طوافت قبول شد

اندر مقام دو رکعت کن قدوم را

وانگه برآ به مروه و مانند این بکن

تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها

تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ

وانگه به جانب عرفات آی در صلا

وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست

پس بامداد بار دگر بیست هم به جا

وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن

تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها

از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم

ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا

صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما

از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا

 

مولوی | ای صوفیان عشق

ای صوفیان عشق بدرید خرقه‌ها

صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا

کز یار دور ماند و گرفتار خار شد

زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا

از غیب رو نمود صلایی زد و برفت

کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا

من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل

از من سلام و خدمت ریحان و لاله را

دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست

ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا

زان حال‌ها بگو که هنوز آن نیامده‌ست

چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی

مولوی | ای بنده باز گرد

ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا

بشنو ز آسمان‌ها حی علی الصلا

درهای گلستان ز پی تو گشاده‌ایم

در خارزار چند دوی ای برهنه پا

جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام

آن کس که درد داده همو سازدش دوا

قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو

کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا

باغی که برگ و شاخش گویا و زنده‌اند

باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا

ای زنده زاده چونی از گند مردگان

خود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را

هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش

با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما

جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند

هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا

ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند

خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا

مولوی | در جنبش اندر اور

 

در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را

در رقص اندرآور جان‌های صوفیان را

خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر

ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را

لطف تو مطربانه از کمترین ترانه

در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را

باد بهار پویان آید ترانه گویان

خندان کند جهان را خیزان کند خزان را

بس مار یار گردد گل جفت خار گردد

وقت نثار گردد مر شاه بوستان را

هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی

یعنی که الصلا زن امروز دوستان را

در سر خود روان شد بستان و با تو گوید

در سر خود روان شو تا جان رسد روان را

تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن

لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را

تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید

معراجیان نهاده در باغ نردبان را

مرغان و عندلیبان بر شاخه‌ها نشسته

چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را

این برگ چون زبان‌ها وین میوه‌ها چو دل‌ها

دل‌ها چو رو نماید قیمت دهد زبان را

مولوی | شهوت

شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را

چون با زنی برانی سستی دهد میان را

زیرا جماع مرده تن را کند فسرده

بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را

میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان

خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را

دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی

پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را

بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی

زان آشیان جانی اینست ارغوان را

خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا

کز شومی زبانت می‌پوشد او دهان را

مولوی | خواهم گرفتن

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را

دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو

ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند

چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند

در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را

ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن

در خانه دلم شد از بهر رهگذر را

رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد

می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم

پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را

ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم

بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته

یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را

مولوی | جانا قبول گردان

جانا قبول گردان این جست و جوی ما را

بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را

بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله

تا گل سجود آرد سیمای روی ما را

مخمور و مست گردان امروز چشم ما را

رشک بهشت گردان امروز کوی ما را

ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را

از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را

شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم

فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را

ای آب زندگانی ما را ربود سیلت

اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را

گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو

همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را

گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم

زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را

مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن

کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را

نک جوق جوق مستان در می‌رسند بستان

مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را

ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید

گر بشنود عطارد این طرقوی ما را

سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان

زخمه به چنگ آور می‌زن سه توی ما را

بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا

گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را

مولوی | بشکن سبو کوزه ای

 

بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها

تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها

بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها

تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها

ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن

مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها

ور جادویی نماید بندد زبان مردم

تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها

عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر

چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها

مولوی | بیدار کن

بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را

چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن

بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را

ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه

تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را

در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم

با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را

جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی

کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را

چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم

بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را

جام چو نار درده بی‌رحم وار درده

تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن

تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را

درده میی ز بالا در لا اله الا

تا روح اله بیند ویران کند جسد را

از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش

چندانک خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را

مولوی | با آنکه می رسانی

با آن که می‌رسانی آن باده بقا را

بی تو نمی‌گوارد این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن زین گونه ناله‌ها کن

جانا یکی بها کن آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را

آن چاه بابلت را وان کان سحرها را

بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر

از سر بگیر از سر آن عادت وفا را

دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته

طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را

در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده

من دم به دم بدیده انوار مصطفا را

چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی

شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را

از شمس دین چون مه تبریز هست آگه

بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را

مولوی | آمد بهار جان ها

 

آمد بهار ِ جان‌ها ای شاخ ِ تر به رقص آ

چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ

ای شاه ِ عشق‌پرور مانند ِ شیر ِ مادر

ای شیر! جوش‌در رو. جان ِ پدر به رقص آ

چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی

از پا و سر بریدی. بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست، خونی. آمد مرا که: چونی؟

گفتم بیا که خیر است! گفتا: نه! شر! به رقص آ

از عشق، تاج‌داران در چرخ ِ او چو باران

آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ

ای مست ِ هست گشته! بر تو فنا نبشته.

رقعه‌ی فنا رسیده. بهر ِ سفر به رقص آ

در دست، جام ِ باده آمد بُت‌ام پیاده

گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ

پایان ِ جنگ آمد. آواز ِ چنگ آمد

یوسف زِ چاه آمد. ای بی‌هنر! به رقص آ

تا چند وعده باشد؟ و این سَر به سجده باشد؟

هجر اَم ببُرده باشد رنگ و اثر؟ به رقص آ

کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی:

ک‌ای بی‌خبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ

طاووس ِ ما درآید و آن رنگ‌ها برآید

با مرغ ِ جان سراید: بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم

گفته مسیح ِ مریم: ک‌ای کور و کر! به رقص آ

مخدوم، شمس ِ دین است. تبریز رشک ِ چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

 

شهریار | شمشیر قلم

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی

گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین

که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد

وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان

که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل

که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت

برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور

الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری

که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق

به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی

شهریار | ماه بر سر مهر

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

شهریار | مرغ بهشتی

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی

سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید

که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را

که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس

همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی

که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی

غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول

مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق

چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمرکردی

شهریار | طوطی قناد

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد

چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه بادی

به پای چشمه طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه ای هم دیدی و داد سخن دادی

شهریار | وای وای من

هر دم چو توپ می زندم پشت پای وای

کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

دیر آشناتر از توندیم ولی چه سود

بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست

تا سرکنم نوای دل بی نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می کند

لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب

این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می کنی

نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند

گر مهربان نشد چکنم ای خدای وای

من شهریار کشورعشقم گدای تو

ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای

 

شهریار | شاهد گمراه

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای

مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای

باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه

گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز

حذر ای آینه در معرض آه آمده ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا

خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من

تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای

می تپد دل به برم با همه شیر دلی

که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید

به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت

که در این سایه دولت به پناه آمده ای

شهریار | ساز صبا

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی

ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی

مگر حکایت پروانه میکنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز میگوئی

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز میگوئی

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز میگوئی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز میگوئی

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز میگوئی

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی

شهریار | چشمه ابدیت

شکفته ام به تماشای چشم شهلائی

که جز به چشم دلش نشکفد تماشائی

جمال پردگی جاودانه ننماید

مگر به آینه پاکان سینه سینائی

رواق چشم که یک انعکاس او آفاق

محیط نه فلکش زورقی به دریائی

دلی که غرق شود در شکوه این دریا

به چشم باز رود در شگفت رؤیائی

به قدر خواستنم نیست تاب سوختنم

به اسم عاشقم و اسم بی مسمائی

سواد زلف تو و سر جاودانه تست

که جلوه می کنداز هر سری به سودائی

به خاکپای تو ای سرو برکشیده من

که سر فرود نیاورده ام به دنیائی

به زیر سایه سروم به خاک بسپارید

که سرسپارده بودم به سرو بالائی

صدای حافظ شیراز بشنوی که رسید

به شهر شیفتگان شهریار شیدائی

 

شهریار | شیدائی

رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی

شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمائی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم

عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت

کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست

ای برازنده به بالای تو بزم آرائی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد

یاد پروانه پر سوخته بی پروائی

لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی

زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد

تا ستانم من از او داد شب تنهائی

پیر میخانه که روی تو نماید در جام

از جبین تابدش انوار مبارک رائی

شهریار از هوس قند لبت چون طوطی

شهره شد در همه آفاق به شکرخائی

شهریار | غروب و مهتاب دریا

ای ماه شب دریا ای چشمه زیبائی

یک چشمه و صد دریا فری و فریبائی

من زشتم و زندانی اما مه رخشنده

در پرده نه زیبنده است با آنهمه زیبائی

افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند

غوغای شبابست و آشوب تماشائی

سیمای تو روحانی در آینه دریاست

ارزانی دریا باد این آینه سیمائی

زرکوب کواکب راخال رخ دریا کن

بنگار چو میناگر این صفحه مینائی

با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز

ای زهره شهر آشوب ای شهره به شیدائی

چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن

گو در نوسان آید ناقوس کلیسائی

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

 

شهریار | شاعر افسانه

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله آن قاف

از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم

دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن

چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان

شمعیم که در گوشه کاشانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم

بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم

از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست

با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم

با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی

در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم

با چشم صدف خیز که بر گردن ایام

خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار

جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعله باری

شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما

با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم

بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند

ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم

 

شهریار | غزل یا لغز

بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم

سخن از آن گل خندان به سخندان گویم

غزل آموز غزالانم و با نای شبان

غزل خود به غزالان غزلخوان گویم

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت

که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت

من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم

گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است

آتش افروزم و شرح شب هجران گویم

گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک

کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم

شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ

که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم

شهریار | باده وحدت

 

سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم

خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم

باز در خم فلک باده وحدت سافی است

سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم

ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز

سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم

خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه

تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم

چند بر سینه زدن سنگ محبت باری

سر به سکوی در آینه روئی بزنیم

آری این نعره مستانه که امشب ما راست

به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم

خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز

خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم

بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما

آن ترازوی دقیقیم که موئی بزنیم

شهریارا سر آزاده نه سربار تن است

چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم

 

شهریار | جرس کاروان

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

 

شهریار | ترانه جادان

ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم

این نیست مزد رنج من و باغبانیم

پروردمت به ناز که بنشینمت به پای

ای گل چرا به خاک سیه می نشانیم

دریاب دست من که به پیری رسی جوان

آخر به پیش پای توگم شد جوانیم

گرنیستم خزانه خزف هم نیم حبیب

باری مده ز دست به این رایگانیم

تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو

لب وا نشد به شکوه ز بی همزبانیم

با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز

گردون گمان نداشت به این سخت جانیم

یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت

یاری ز من بجوی که با این روانیم

ای گل بیا و از چمن طبع شهریار

بشنو ترانه غزل جاودانیم

 

شهریار | من و ما

 

مهتاب و سرشکی به هم آمیخته بودیم

خوش رویهم آن شب من و مه ریخته بودیم

دور از لب شیرین تو چون شمع سیه روز

خوش آتش و آبی به هم آمیخته بودیم

با گریه خونین من و خنده مهتاب

آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم

از چشم تو سرمست و به بالای توهمدست

صد فتنه ز هر گوشه برانگیخته بودیم

زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویش

ما رشته مهر از همه بگسیخته بودیم

شهریار | غزال و غزل

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب

کز گرفتاری ایام مجالی کردیم

تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب

با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم

غم به روئین تنی جام می انداخت سپر

غم مگو عربده با رستم زالی کردیم

باری از تلخی ایام به شور و مستی

شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم

روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی

منظر افروز شب عید وصالی کردیم

بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش

یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم

مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم

که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح

سینه آئینه خورشید جمالی کردیم

عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی

غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم

شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی

بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم

 

شهریار | ساز عبادی

تا کی چو باد سربدوانی به وادیم

ای کعبه مراد ببین نامرادیم

دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار

گویی چراغ کوکبه بامدادیم

چون لاله ام ز شعله عشق تو یادگار

داغ ندامتی است که بر دل نهادیم

مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام

اما تو طفل بودی و از دست دادیم

چون طفل اشک پرده دری شیوه تو بود

پنهان نمی کنم که ز چشم اوفتادیم

فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت

ای مادر فلک که سیه بخت زادیم

بی تار طره های تو مرهم گذار دل

با زخمه صبا و سه تار عبادیم

در کوهسار عشق و وفا آبشار غم

خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم

شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار

ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم

شهریار | حرم قدس

روی در کعبه این کاخ کبود آمده ایم

چون کواکب به طواف و به درود آمده ایم

در پناه علم سبز تو با چهره زرد

به تظلم ز بر چرخ کبود آمده ایم

تا که مشکین شود آفاق به انفاس نسیم

سینه ها مجمره عنبر و عود آمده ایم

پای این کاخ دل افروز همایون درگاه

چون فلک با سر تعظیم و سجود آمده ایم

پای بند سر زلفیم و پی دانه خال

چون کبوتر ز در و بام فرود آمده ایم

شاهدی نیست در آفاق به یک روئی ما

که به دل آینه غیب و شهود آمده ایم

بلبلانیم پر افشانده به گلزار جمال

وز بهار خط سبزت به سرود آمده ایم

سرمه عشق تو دیدیم و ز زهدان عدم

کورکورانه به دنیای وجود آمده ایم

شهریارا به طرب باش که از دولت عشق

فارغ از وسوسه بود و نبود آمده ایم

 

شهریار | عهد قدیم

چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم

خون کند خاطر من خاطره عهد قدیم

چه شدن آن طره پیوند دل و جان که دگر

دل بشکسته عاشق ننوازد به نسیم

آن دل بازتر از دست کریمم یارب

چون پسندی که شود تنگتر از چشم لئیم

عهد طفلی چو بیاد آرم و دامان پدر

بارم از دیده به دامان همه درهای یتیم

یاد بگذشته چو آن دور نمای وطن است

که شود برافق شام غریبان ترسیم

یا به آهو روشان انس وصفا ده یارب

یا ز صاحبنظران بازستان ذوق سلیم

سیم و زر شد محک تجربه گوهر مرد

که سیه باد بدین تجربه روی زر و سیم

دردناک است که در دام شغال افتد شیر

یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم

نشود مرغ چمن همنفس زاغ و زغن

“روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم”

دولت همت سلطان قناعت خواهم

تا تمنا نکنم نعمت ارباب نعیم

هم از الطاف همایون تو خواهم یارب

در بلایای تو توفیق رضا و تسلیم

نقص در معرفت ماست نگارا ور نه

نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم

شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد

محترم دار به جان صحبت یاران قدیم

 

شهریار | چشمه قاف

 

از همه سوی جهان جلوه او می بینم

جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل

چهره اوست که با دیده او می بینم

تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت

هم در آن آینه آن آینه رو می بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم

و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل

آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف

کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم

زشتئی نیست به عالم که من از دیده او

چون نکو مینگرم جمله نکو می بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را

که من این عشوه در آیینه او می بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان

خم به سرچشمه و در کار وضو می بینم

جوی را شده ئی از لؤلؤ دریای فلک

باز دریای فلک در دل جو می بینم

ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم

باز کیهان به دل ذره فرو می بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک

خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا

بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز

نرگس مست ترا عربده جو می بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست

کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت

شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم

شهریار | زیان شهرت

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان

به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم

به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب

اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم

در آشیانه طوبا نماندم از سرناز

نه خاکیم که به زندان خاک دان مانم

ز جویبار محبت چشیدم آب حیات

که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم

چه سال ها که خزیدم به کنج تنهایی

که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم

دریچه های شبستان به مهر و مه بستم

بدان امید که از چشم بد نهان مانم

به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت

که از رفیق زیانکار در امان مانم

به شمع صبحدم شهریار و قرآنش

کزین ترانه به مرغان صبح خوان مانم

شهریار | به مرغان چمن

 

خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم

پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند

به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد

چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم

شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من

نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی

به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی

که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام

که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش

شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی

من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل

به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن

به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین

چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان

من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز

به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن

که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم

شهریار | دیگجوش

اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم

گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی

توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم

چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی

گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم

فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک

چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم

چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش

که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم

صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی

هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم

تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز

گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم

شهریار | نگین گم شده

گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم

آخر نه باغبانم شرط است من نباشم

ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار

چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم

عهدی که رشته آن با اشک تاب دادی

زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم

اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به

تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم

بی چون تو همزبانی من در وطن غریبم

گر باید این غریبی گو در وطن نباشم

با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان

من بیش از این اسیر زندان تن نباشم

بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان

گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم

بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار

من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم

 

شهریار | در کوچه باغات شمران

دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم

گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم

به جای آب روان نیستم دریغ که در جوی

به سر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم

نه لاله ام که برویم به طرف باغ تو لیکن

به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گیرم

به بام قصر بیا و چراغ چهره بیفروز

که راه باغ تو در پرتو چراغ تو گیرم

به انعکاس افق لکه ابر بینم و خواهم

چو زلف بور تو انسی به چشم زاغ تو گیرم

نسیم باغ تو خواهم شدن که شاخه گل را

ز هر طرف که بچرخی دم دماغ تو گیرم

به جستجوی تو بس سرکشیدم از در و دیوار

سزد که منصب جاسوسی از کلاغ تو گیرم

حریف بزم شراب تو شهریار نباشد

مگر شبی به غلامی بکف ایاغ تو گیرم

شهریار | گوهر فروش

 

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم